ادبیات و فرهنگ
چند روزی است که حال خوشی ندارم . امروز پرداخت قسط ها بهانه ای شد تا بیرون بزنم . غروب را گذرانده بودم . جمعه بود و تعطیل. مثل همیشه از باجه ی اولین بانک بین راه استفاده کرده و این بار با خود گفتم تا اینجا که آمده ام ، از تنها خیابان کنگان پیش می روم و از جاده ی ساحلی برمی گردم . آن سوی کنگان که برمی گشتم ، یادم آمد که روزی با دوستان از مسیر فلکه ی پریشانی تا کنار دریا رفته و عصری را تا نیمه های شب در آب و ساحل گذرانده بودیم . در دلم گذشت حالا که تنها هستم ، تا ساحل نیز سری بزنم و برگردم . هنوز به فلکه نرسیده بودم که خودروی سفید رنگی با سرعتی سرسام آور از سمت راست من سبقت گرفت و بین من و ماشینی که با فاصله ای مناسب جلوتر از من در حرکت بود ویراژی داد و به چپ پیچید و از آن نیز گذشت و خواست حرکات مارپیچی اش را تکمیل کرده و به راست پیچید اما چون سرعتش زیاد بود ، کنترل از دست داد و خودرو به سمت پیاده رو کج کرد تا با شدت تمام به موانع برخورد کرده و متوقف شود . من اما ته دلم ناراضی نبودم چرا که احساس کردم راننده ی جوان از این کار برای آینده درس می گیرد . وقتی روبرویش رسیدم ، موتورسیکلتی مچاله شده دیدم . آن سوی تر مردی نیز بدون حرکت در پیاده رو افتاده ، در خود جمع شده بود و چادری سیاه و مچاله تر که احساس کردم باید زنی در آن پیچیده شده باشد نیز نزدیکی او بدون حرکت بر سنگفرش پیاده رو بود . دانستم چه حادثه ی تلخی روی داده . مغازه داران هراسان می رسیدند و زنی شیون کنان به سمت صحنه می دوید . پاهایم می لرزید . تلخ بود . پریشان تر از همیشه از پریشانی گذشتم و در حالی که در بین راه ، اشک هایم را پاک می کردم ، به سوی کمپ برگشتم .